••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

مطالب ادبی

 جملات زيباي پروين اعتصامي


واعظي پرسيد از فرزند خويش * هيچ مي داني مسلماني بــه چيست ؟
صدق و بي آزاري و خدمت بــه خلق * هم عبادت . هم کليد زندگي ست
گفت: زين معيار اندر شــهر ما * يک مسلمان هست . آن هم ارمني ست!



آن پارسا کــه ده خرد و ملک . رهزن است * آن پادشاه کــه مال رعيت خورد گداست



اين کــه خاک سيــهش بالين است * اختر چرخ ادب . پروين است
گرچــه جز تلخي از ايام نديد * هرچــه خواهي سخنش شيرين است
دوستان بــه کــه ز وي ياد کنند * دل بي دوست . دلي غمگين است
خاک در ديده بسي جان فرساست * سنگ برسينــه بسي سنگين است .



پريدن . بي پر تدبير مستي است * جــهان را گــه بلندي . گاه پستي است



پستي نسوان ايران جملــه از بي دانشي است * مرد يا زن . برتري و رتبت از دانستن است



چون شانــه . عيب خلق مکن مو بــه مو عيان * در پشت سر نــهند کسي را کــه عيب جوست



حساب خود نــه کم گير و نــه افزون * منــه پاي از گليم خويش بيرون



دزد اگر شب . گرم يغماکردن است * دزدي حکام . روز روشن است


دزد جاهل گر يکي ابريق برد * دزد عارف دفتر تحقيق برد



دل ويرانــه عمارت کردن * خوش تر از کاخ برافراختن است



سير . يک روز طعنــه زد بــه پياز * کــه تو مسکين چقدر بدبويي
گفت از عيب خويش بي خبري * زان ره از خلق عيب مي جويي



سيــه . اي بي خبر . سپيد نشد * وقت شيرين خود تباه مکن



گرت انديشــه اي ز بدنامي است * منشين با رفيق ناهموار



نان خود از بازوي مردم مخواه * گر کــه تو را بازوي زورآزماست
سعي کن . اي کودک مــهد اميد * سعي تو بنّا و سعادت بناست



نبض تــهي دست نگيرد طبيب * درد فقيران همــه جا بي دواست



نزد گرگ آجل چــه بره چــه گرگ * پيش حکم قضا چــه خاک و چــه باد



هرچــه شاگردي زمانــه کني * نشوي آخر اي حکيم استاد



هرچــه کني کشت همان بدروي * کار بد و نيک چو کوه و صداست



هرچــه معمار معرفت کوشيد * نشد آباد اين خراب آباد
چون سپيد و سيــه تبــه شدني است * چــه تفاوت ميان اصل و نژاد



هرکــه در شوره زار کشت کند * نبود از کار خويش برخوردار



هرگلي . علت و عيبي دارد * گل بي علت و بي عيب خداست
 
 
http://www.gap8.ir/parvin-etesami

 

 
+ نوشته شده در شنبه 7 فروردين 1400برچسب:مطالب ادبی,سخنان زیبا,پروین اعتصامی, ساعت 15:22 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

پدر آن تيشه که بر خاک تو زد دست اجل

تيشه‌ اي بود که شد باعث ويراني من

يوسفت نام نهادند و به گرگت دادند

مرگ ، گرگ تو شد ، اي يوسف کنعاني من

مه گردون ادب بودي و در خاک شدي

خاک ، زندان تو گشت ، اي مه زنداني من

از ندانستن من ، دزد قضا آگه بود

چو تو را برد ، بخنديد به ناداني من

آن که در زير زمين ، داد سر و سامانت

کاش مي خورد غم بي ‌سر و ساماني من

به سر خاک تو رفتم ، خط پاکش خواندم

آه از اين خط که نوشتند به پيشاني من

رفتي و روز مرا تيره تر از شب کردي

بي تو در ظلمتم ، اي ديده‌ ي نوراني من

بي تو اشک و غم و حسرت همه مهمان منند

قدمي رنجه کن از مهر ، به مهماني من

صفحه ‌ي روي ز انظار ، نهان مي دارم

تا نخوانند بر اين صفحه ، پريشاني من

دهر ، بسيار چو من سر به گريبان ديده است

چه تفاوت کندش ، سر به گريباني من

عضو جمعيت حق گشتي و ديگر نخوري

غم تنهايي و مهجوري و حيراني من

گل و ريحان کدامين چمنت بنمودند

من که قدر گهر پاک تو مي دانستم

ز چه مفقود شدي ، اي گهر کاني من

من که آب تو ز سرچشمه ‌ي دل مي دادم

آب و رنگت چه شد ، اي لاله‌ ي نعماني من

من يکي مرغ غزل خوان تو بودم ، چه فتاد

که دگر گوش نداري به نوا خواني من

گنج خود خوانديم و رفتي و بگذاشتيم

اي عجب ، بعد تو با کيست نگهباني من !

 

(پروين اعتصامي)

+ نوشته شده در جمعه 16 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد پدر,پروین اعتصامی,پدر, ساعت 11:48 توسط آزاده یاسینی